سفارش تبلیغ
صبا ویژن

09179640324


 



دخترک پله های طولانی مدرسه را یکی در میان پایین می آمد ....
سه ، چهار ، پله ی آخر را روی زمین پرید .... با دیدن ناظم لبخند زد ....
ناظم داد زد : آخرین باری باشه اینجوری میپری .... دختر که نمی پره ! .... فهمیدی؟؟ ....
لبخند دخترک خشک شد ....
ناظم: نشنیدم .....
 دخترک .... بی لبخند: چشم !!! ....
هنوز هم دوست دارم سه چهار پله ی آخر را با یک پرش بلند بپرم .... حسی مثله پرواز .... یا شاید تخلیه ی انرژی  کودکی  سرکوب شده ...


دوخته ام بر تن ، آگاه تر از آگاه
جامه ای از دردها و دادها
از سختی میله هایش تنیم فرباد میجوید
جامه ای از نیست ها و هست ها
به سردی ی هزاران دست که میپیچد تنم را بند
و تنم ، تن  من
به انتظار نشسته روئیدن را
و لحظه ی سرخ زیستن  یک اشک را
که از کوه های سراسر روشنش جاریست
بس کافیست برای رفتن از سرزمینهای مرگ
جامه ای سیاه تر از سیاه
به یاد بود سالهای درد
هدیه ی چشم هایی که جرم میجویند
جامه ای بلند ...
جامه ای بس بلند ...


 


ارسال شده در توسط فرید تورنک